پیش از این هم راجع به سیستم قشنگِ انتخاب واحد دانشکده خبر نوشته بودم.
با توجه به این که دومین ترمی هست که من در دانشکدهی جدید(بخوانید خانهی
مادر بزرگِ که هزاران قصه دارد طور) دوران محکومیتم را میگذرانم، هرلحظه
آپشن های جدیدی به جاذبههای توریستی دانشکده اضافه میشود.
مثلا یکیش همین سیستم تخم مرغ شانسیِ واحدگیری با اساتید!
خیلی شاد و خندان انتخاب واحد میکنید بدون اینکه اسم مدرس وُحُود(جمع مکثر
واحد لابد!) کنار درس مربوطه نگاشته شده باشد بعد میروید سرکلاس میبینید که
ئه! استاد مورد نظر شهناز هاشمی(*شهره به شهناز نمره غیب کن!) استادِ ویرایش
سبک مطبوعاتِ دو ترم پیش در دانشکدهی اسبق، استاد جمعیت شناسی و یکی دو
درس دیگر از ترم جدید شما در دانشکدهی جدید است (وقت اضافه هم توی دست و
بالش باشد چای هم میدهد!) و شما چندان دلخوشی از او ندارید چون دو ترم پیش
به پنج صفحه پشت و رو گزارشی که برایش ویرایش کردهاید و مطمئن بودید حتی
ویرگولی را جا نینداختهاید شانزده داده.
* از تک تک دانشجوآی آن مبحوسگاه بپرسید خیلی جانسوز براتون شرح خواهد
داد که نمره کم کردنای بیمورد شهناز نمره غیب کن چه تاثیراتی روی معدلشان
گذاشته است.
اینتراستلار رو گذاشتم دانلود شه فردا ببینم.
یکسری تصمیمات تازه گرفتم که ترجیح میدم اینجا ننویسمش چون صد در صد
انجامش نمیدم اینجوری.
محمدرحمانیان ترکوند امسال شونصدمین اجرای امسالش رو بزودی روی صحنه
میبره. دو هفته پیش با پسرک راجب عین.ت حرف میزدیم بعد من گفتم پسر
رحمانیان شده دیگه تو عمرش اینقد کار نکرده بود بعد پسرک گفت همیشه
تو یه سال دو تا کار رو داره، بخاطر کار اول سالِ رحمانیان-که سرجمع نقشش شیش
هفت دقیقه هم نبود- کار معرکهی ژاک رو رد کرد جا داره من اندازه همون شیش
هفت دقیقه پوکر فیس نگاهش کنم چون ژاک اینقدر خوب درومده بود،
اینقدر خوب درومده بود که بنظرم میارزید به کل اون کار رحمانیان.بعد فک کن
ژاک سرساعت سه عصر اجرا داشت با احتساب این شیش هفت دقیقه میتونست
سر سه تا کار باشه حتی! پسرک عدم انجام ندادن اینکار رو از شرافتش میدونه :|
و اینکه من کلا پولِ رفتن به تاتر رو ندارم اجراهاش محدود وگرنه میگفتم تا
بیست و یک آبان خدا بزرگه:))))
فیس بوک خوراکِ خبری منِ.
هردفعه که بازش میکنم حداقل باید یک یا دو خبر
اسیدپاشی را بخوانم.هیچکس به هیچکس رحم نمیکند
غریبه تویِ خیابان به غریبه، آشنا به آشنا،مادر به دختر،
پدر به دختر، همسر به همسر، برادرشوهر به زن برادر و....
بنام خدا:
بعد از سه روز خونه نشینی مطلق چهل و پنج دقیقه اومدم بیرون برای
تحقیقات میدانی راجع به صنعت نشر و چاپ،ضمن اینکه تصمیم گرفته بودم
هندزفری بهگوشم نزنم تا زوی محیط اطرافم تمرکز داشته باشم.
طی این چهل و پنج دقیقه پیاده روی سه نفر به طعنه بهم گفتن کچل! پس موهات
کو!دو نفر گفتن آخی...مریضی؟!دو نفر از مانتویِ بلندم تعریف کردن و گفتن معلوم
نیست مانتو تَنَم کردم یا چادر. یه دختر خانومیم خیلی نگرانم بود گفت مانتوت
اینقدر بلند گشت نگیردت؟!
و بعد دیدم این که روی محیط اطرافم متمرکز باشم یا نه چیز زیادی به جهان بینیم
اضافه نمیکنه بنابراین پنج تومان ناقابل سلفیدم از دستفروش های انقلاب یک
هندزفری خریدم و خودم ر به آرامش دعوت کردم
از میانِ واژههای بیشمار چشمهایت
تنها ضَمهای خشک شده بر سینِ سکوتم....
تیر 92- رسالت تاریخها در کیلومتر شمار بودنشان است.
هی صفحههای دفترچه را ورق میزنی و هی میخوانی که چقدر از
خودت تا زندگی دویدی و دور شدی
فردا بعد از دو هفته میرم دفتر تحریریه. حس خاصی دارم و این یعنی که روزهای
خداحافظی از اونچه که بقیه فکر میکنن نزدیکترِ اونقد نزدیک که دلم خواست
براش گریه کنم (گریه کردنمم هیچ ربطی به کم محلی های بعضیا نداره، من گاهی
احساس خریت میکنم از این که خودم رو کوچیک میکنم شروع میکنم به امید
دادن.صد دفعه با خودم قرار گذاشتم فراموش کنم اصلا همچین آدمی توی زندگیم
هست و بذارم خودش بیاد طرفم ولی خریت، خریتِ شاخ و دم نداره)
از فردا هم باید مثل آدمیزاد برم سر کلاسای دانشگاه، کلا چطوره مُرده شور بیاد ببردم
با این طرز دانشگاه رفتنم؟!
یه کار گزارشم از چاپخونهی انتشاراتی (یا قطره یا یه کوفت دیگه) دارم که باید
زنگ بزنم باهاشون صحبت کنم بهم وقت بدن برم از روند چاپ کتاب توی
چاپخونهشون گزارش بگیرم.
دارم تمرین میکنم صاف بشینم، اوضاع فُرم بدنم بهم خورده از طرفی حرف زدن
مامان بدترش میکنه، این سیستم کاملا ناخوداگاهه، تا مامان حرفی بزنه مغزم
دستور عکسشو در راستای لج بازی میده، صدبار گفتم کلا راجب من نظر نده
روند طبیعی زندگی من رو بهم نزنه ولی گوش نمیده کلا. تازگیا تا حرف میزنه
یه هدفون میزنم به گوشم تا مغزم حرف هاش رو نشنوه.
بقول ساسان میخوام بروسلی شم یه حرکت بزنم ورزش در خانه رو شروع
کنم. اگر بتونم صبح زود بیدار شم (در واقع شب بخوابم که صبح بتونم بیدار شم)
بیرون داشت بارون میومد، دلم پر کشید برای بیرون رفتن اول به آقای اخمالو
(همون مَرد سابق) زنگ زدم که اینجا داره بارون میاد بعد جوابم فقط یهاوهوم بود
و قطع کردم بی خداحافظی(به خدا قسم که اگر دیگه طرفش برم حتی خیلی
رو مخمه)
بعد به مامان گفتم میخوام برم بیرون اول استقبال کرد (مث همیشه) بعد
شروع کرد بهونه آوردن که هوا سرد سرما میخوری :|
کلا همین شکلی میزنه انگیزه آدمو نابود میکنه. (اون دوره ها که پیرمرد مجردی
زندگی میکرد و یه همخونه داشت همیشه رویام این بود که یه خونه مجردی با یه
هم خونه خل و چل داشته باشم) باید دوباره روی انگیزهی مستقل شدن فکر کنم
بعد دوباره مسلما به بن بست برسم بشینم همین گوشه خونه و با هدفون خودم رو
نجات بدم.